سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسا برادری که مادرت او را نزاده است . [امام علی علیه السلام]

دختر مشرق

 
 
داستان من و تو افسانه قشنگی است(چهارشنبه 84 مهر 13 ساعت 12:56 عصر )

 

یادت هست آن روز نخستین را ؟

 صفوف به هم پیوسته آدمها در ایستگاه اتوبوس

 چهره ی کودکانه ی باران خورده ات را یادم هست .

 یادم هست با چشمان سیاهت
 که به زیبایی یک رمانِ غمگین بود
 به من نگاه کردی ، و خندیدی .

 من گونه هایم سرخ بود از نوازشهای باد زمستانی ؛ یا از نگاه تو ؟ یادم نیست .

 .................
 یادت هست از گربه ی باغچه مان ترسیدی ‌؟
 یادم هست گربه را ترساندم ؛
 و به تو قول دادم ،
 که از آن پس تا ابد در کنارت می مانم.
 یادت هست مجنون شدم
؟ یا فرهاد ؟
 از روزی که یادم هست تو لیلی بودی
؛
 و هنوز هم هستی ، و تا ابد خواهی ماند
.
 یادم هست ظرفم را که شکستی ،
 با خودم
 گفتم : عشق را باید کشت ،
 یا با دروغ ، از روبرو ، یا با خیانت ، از  پشت .
 پس از آن روز - تا امروز -
 نه « دوستت دارم » ارزشی داشت ، و نه عشق معنی می داد .
 .................

 یادم هست که یک بار خیانت کردم ،
 و چه حرفهایی که روزی هزار بار آرزو می کنم هرگز نمی شنیدی .

 و یک عمر دروغ گفتم ،

 و تو فهمیدی ،
 و دلت نشکست ؛ خُرد شد ، ریز ریز شد و زمین ریخت .
 پس از آن روز - تا امروز -
 نه « دوستت دارم » هایم را دوست داشتی ، نه به چشمانم اعتماد
.

  ................
 یادت هست شب قبل از رفتنت مرا بوسیدی
؟
 و به من گفتی که منتظر بمانم تا برگردی ؛ یا نگفتی
؟ یادم نیست .
 یادم هست سیم های تلفن گرمی صدایت را می خوردند ،
 و بوسه هایی که با حروف تایپ شده می فرستادی در راه می مردند
.
 اشکهایم که تمام شد
، دلم پر از خالی شد، خام شد.
 می دانی ،
 دروغ ِ اول سخت است ، بعدی راحت می شود .
 یادم هست خیانت غیر ممکن می نمود ،
 ولی آن هم - به لطف فاصله - کم کم عادت شد .
 شاید نتوانم بهترین روز زندگی ام را به یاد بیاورم ،
 ولی تا ابد می دانم ،
 بد ترین روز زندگی ام همان روزی بود که می رفتی ،
 و به تقدیر ایمان آوردم ،
 و من دقیقا در همان روز همه چیز را فهمیدم .
 ...............
 یادت هست وقتی اشکهایم را دیدی بازگشتی ؟
 یادم هست روزی که دوباره به دیدنم آمدی چشمان گریانت را دیدم .
 من هنوز از دیدن اقیانوس آرام سرمست بودم ؛

یا از دیدن چشمان تو ؟ یادم نیست .
 یادم هست گذشته ام را به یادم نیاوردی ،
 و برایم بهترین آرزوها را کردی

و به سوی اقیانوس دیگری رفتی .


 شاید اگر داستان ما افسانه نبود ،
 همین جا پیش من می ماندی ، و دیگر نه دوری بود و نه درد و نه دلتنگی.
 ولی در افسانه ی ما
، دوری شرط لازم بود ،
 و تو - فرشته ی زیبای من - باز هم بدی های مرا نادیده گرفتی

اقیانوس اطلس هنوز هم به آرام نرسیده است ،
 و دیروز مادرم گفت که دماوند هم هنوز قله ء دنا را ندیده است ،
 می بینی که اینبار چقدر راحت « دوستت دارم » ها را می گوییم ؟
 دقت می کنی که اینبار دیگر از گذشته هیچ چیزی نمی گوییم ؟
 می دانی ،  داشتم فکر می کردم نکند بزرگ شده ایم ؟
 نکند زمانش رسیده است ، که فصل آخر افسانه ء مان را بنویسیم ؟
 داستان من و تو ، افسانه ی قشنگی است.
 یک افسانه قشنگ ، پایان قشنگی دارد ؛ یا ندارد ؟ یادم نیست.
 زمان ، حافظه اش خوب است ؛ مطمئنم می داند .
 برایش صبر می کنم ، تا افسانه ی قشنگمان را به پایان برساند .
 من می دانم - هر چه که پیش آید -
 هر کسی هر روز هر جایی داستان من و تو را بخواند ،
 به خودش خواهد گفت :‌
 داستان من و تو  ،  افسانه ی قشنگی است .....

 

 

 



 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 18  بازدید

بازدیدهای دیروز:28  بازدید

مجموع بازدیدها: 158834  بازدید


» لوگوی دوستان من «
» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «