یادت هست آن روز نخستین را ؟
صفوف به هم پیوسته آدمها در ایستگاه اتوبوس
چهره ی کودکانه ی باران خورده ات را یادم هست .
یادم هست با چشمان سیاهت
که به زیبایی یک رمانِ غمگین بود
به من نگاه کردی ، و خندیدی .
من گونه هایم سرخ بود از نوازشهای باد زمستانی ؛ یا از نگاه تو ؟ یادم نیست .
.................
یادت هست از گربه ی باغچه مان ترسیدی ؟
یادم هست گربه را ترساندم ؛
و به تو قول دادم ،
که از آن پس تا ابد در کنارت می مانم.
یادت هست مجنون شدم ؟ یا فرهاد ؟
از روزی که یادم هست تو لیلی بودی ؛
و هنوز هم هستی ، و تا ابد خواهی ماند .
یادم هست ظرفم را که شکستی ،
با خودم گفتم : عشق را باید کشت ،
یا با دروغ ، از روبرو ، یا با خیانت ، از پشت .
پس از آن روز - تا امروز -
نه « دوستت دارم » ارزشی داشت ، و نه عشق معنی می داد .
.................
یادم هست که یک بار خیانت کردم ،
و چه حرفهایی که روزی هزار بار آرزو می کنم هرگز نمی شنیدی .
و یک عمر دروغ گفتم ،
و تو فهمیدی ،
و دلت نشکست ؛ خُرد شد ، ریز ریز شد و زمین ریخت .
پس از آن روز - تا امروز -
نه « دوستت دارم » هایم را دوست داشتی ، نه به چشمانم اعتماد .
................
یادت هست شب قبل از رفتنت مرا بوسیدی ؟
و به من گفتی که منتظر بمانم تا برگردی ؛ یا نگفتی ؟ یادم نیست .
یادم هست سیم های تلفن گرمی صدایت را می خوردند ،
و بوسه هایی که با حروف تایپ شده می فرستادی در راه می مردند .
اشکهایم که تمام شد ، دلم پر از خالی شد، خام شد.
می دانی ،
دروغ ِ اول سخت است ، بعدی راحت می شود .
یادم هست خیانت غیر ممکن می نمود ،
ولی آن هم - به لطف فاصله - کم کم عادت شد .
شاید نتوانم بهترین روز زندگی ام را به یاد بیاورم ،
ولی تا ابد می دانم ،
بد ترین روز زندگی ام همان روزی بود که می رفتی ،
و به تقدیر ایمان آوردم ،
و من دقیقا در همان روز همه چیز را فهمیدم .
...............
یادت هست وقتی اشکهایم را دیدی بازگشتی ؟
یادم هست روزی که دوباره به دیدنم آمدی چشمان گریانت را دیدم .
من هنوز از دیدن اقیانوس آرام سرمست بودم ؛
یا از دیدن چشمان تو ؟ یادم نیست .
یادم هست گذشته ام را به یادم نیاوردی ،
و برایم بهترین آرزوها را کردی
و به سوی اقیانوس دیگری رفتی .
شاید اگر داستان ما افسانه نبود ،
همین جا پیش من می ماندی ، و دیگر نه دوری بود و نه درد و نه دلتنگی.
ولی در افسانه ی ما ، دوری شرط لازم بود ،
و تو - فرشته ی زیبای من - باز هم بدی های مرا نادیده گرفتی
اقیانوس اطلس هنوز هم به آرام نرسیده است ،
و دیروز مادرم گفت که دماوند هم هنوز قله ء دنا را ندیده است ،
می بینی که اینبار چقدر راحت « دوستت دارم » ها را می گوییم ؟
دقت می کنی که اینبار دیگر از گذشته هیچ چیزی نمی گوییم ؟
می دانی ، داشتم فکر می کردم نکند بزرگ شده ایم ؟
نکند زمانش رسیده است ، که فصل آخر افسانه ء مان را بنویسیم ؟
داستان من و تو ، افسانه ی قشنگی است.
یک افسانه قشنگ ، پایان قشنگی دارد ؛ یا ندارد ؟ یادم نیست.
زمان ، حافظه اش خوب است ؛ مطمئنم می داند .
برایش صبر می کنم ، تا افسانه ی قشنگمان را به پایان برساند .
من می دانم - هر چه که پیش آید -
هر کسی هر روز هر جایی داستان من و تو را بخواند ،
به خودش خواهد گفت :
داستان من و تو ، افسانه ی قشنگی است .....